سلام جاد عزیز
به یاد اور خاطره مردان کوچکی را که چراغ در دست می گرفتند تا اندوه تنهایی های مادرشان را شاید برای لحظه ای از بین ببرند.
جاد عزیز برای تو می گویم از همراهی جوی کوچکی که به دره نمی رسد اما دل چند تا کودک را سیراب می کرد می گویم
برای تو می گویم چگونه می توان دو کودک با هم دعوا نکنند چگونه می شود یک کودک با احساسی کودکانه کودکی دیگر را دلجویی دهد
جاد عزیز می دانم الان در دل تنهایی های شهری پر انرژی هستی که مردمانش عرق شرم را هنوز در فصل تابستانش هم احساس نکردند .مگر نگفته بودی هوای انجا بدجوری شرجی شده است !
جاد عزیز
گاهی می شود که دستهای نیازمندی را به بهانه اینکه مبادا ذره ای به شعور انسانیت من توهین شده باشد را رد می کنم ،گاهی میان حجم کلمات ساده ترین انها از جلوی چشم هایم پرپر می شوند .ودنبال کلمات ایهام دار می گردم
جاد عزیز امروز این جا خیلی بارون زده بود اما نمی دانم چرا هر چقدر که زیر بارون موندم خیس نشدم...
نظرات شما عزیزان:
+
| نوشته شده توسط: بشر گلی
در: یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,| نظرات :
|